فرشته های خانه ما ویانا و لیانا و هیرمان

دایی حامد ای کاش بودی و بزرگ شدن هیرمان می دیدی

دارم میسوزم و به خاطر بچه ها سک وت میکنم چهل روز و یک هفته است خواب ندارم وای دارم میسوزم خدایا من بدون برادرم چکار کنم دایی حامد ببین هیرمان غلت میخوره و تو خانه می چرخه ای کاش بودی و برای این روزها ذوق میکردی  ...
20 دی 1402

لعنت به دوم آذر ۱۴۰۲

دوم آذر بال و پرم شکست با رفتن برادرم همه کسم که مثل خواهر بود زندگیم نابود شد حامدم همه دنیام بود حامد همه وحود خواهر بود بمیرم برای جوانی که هیچی توی این دنیا ندید و رفت و من سوزند جوان نازنینم ناکام از دنیا رفت خدایا من ببر پیش حامدم طاقت دوری ندارم ...
28 آذر 1402

گل پسری چهارماهگی تمام کرد رفته پنج ماهگی

نفس مامان واکسن چهارماهگی با دایی حامد و آبجی لیانا زد و آخرین روز دیدار ما با دایی حامد شد  دایی حامد صبح زود به خاطر واکسن آمد خانه ما هیرمان برد واکسن چقدر ناراحت بود می گفت دایی بمیره تو درد نکشی وای خدا یعنی آخرین دیدار با بچه های من بود که چقدر وابسته بود روز شنبه واکسن زد تا روز یکشنبه ماند پیش بچه ها یکشنبه روز آخر بود که از خانه رفت و نیامد تا روز پنجشنبه ساعت ۴ صبح خبر آمد بچه ها من بدون دایی شدن خدایا تو می دانستی بچه ها چقدر وابسته دایی لیانا عصبی شده ویانا فقط گریه میکنه با این درد چطوری کنار بیاییم🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤  خدارا شکر تب نکرد و واکسن بسلامتی به خیر گذشت . نفسی خیلی شیرین شده و مامانی و خیلی خیلی آبجی ویانا دوست دا...
2 آذر 1402

کارهای هیرمان در چهارماهگی

با کمک میتونه بشینه. به نور خیلی علاقه داره. اصلا بابا سعید دوست نداره و بغل بابا نمی مونه و گریه میکنه فقط بغل مامان و آبجی ویانا ساکت. بازی کردن متوجه میشه. فقطی چیزی می آوریم جلوی صورتش لمس میکنه دوست داره بیاره دهانش ولی نمیتونه نگه داره. لثه ها خیلی اذیت میکنه و آب دهانش میاد علاقه شدید به خوردن غذا داره که زود فعلا ...
7 آبان 1402